loading...
پایگاه مقاومت بسیج شهید علی آبسواران
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 29 شنبه 10 اسفند 1392 نظرات (0)

رياست بر آفتابه ها

نوجوان بودم و عازم سفر مشهد ، به قهوه خانه اى رسيديم . مردم وارد دستشويى شدند. يك نفر چندتا آفتابه را كنار هم چيده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هركس مى آمد آفتابه اى را بردارد به دست او مى زد و مى گفت : اين را برندار، آن رابردار. من گفتم : اين آقا چرا اينطورى مى كند ؟ گفتند : اين بنده خدا دنبال پست و مقام مى گردد و  جايى گيرش نيامده ، بر آفتابه ها رياست مى كند .


 

اثر كار معلّم بد اخلاق

يادم نمى رود در كودكى وقتى معلّم سركلاس مى آمد ، مشق ها را چنان خط مى زد كه گاهى كاغذ پاره مى شد و ما همين طور مات و مبهوت نگاه مى كرديم كه آقا ! ماتا نصف شب مشق نوشته ایم و شما اصلاً نگاه نكردى كه من چه نوشته ام ؟ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود كه اگر يك روز لبخند مى زد تعجّب مى كرديم .
يادم نمى رود روزهايى كه مدرسه مى رفتم ، وقتى مدرسه تعطيل مى شد بچه ها با سيخى ، ميخى ، چوبى ديوارهاى مردم را خط مى كشيدند. فكر كردم كه اين اثر كارمعلّم است . وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى كشد ، آنهم طورى كه گاهى ورقه پاره می شود ، بچه هم خارج از مدرسه به ديوار مردم خط مى كشند .
اما اگر معلّم در مقابل زحمت دانش آموز احسنت مى گفت و او را تشويق مى كرد ، او نيز چنين نمى كرد .


 

جايزه

يكروز در منزل ديدم خانم دستگيره هاى زيادى دوخته كه با آن ظرف هاى داغ غذا را بر می دارند كه دستشان نسوزد ، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جايزه آوردم . وقتی خواستم جايزه بدهم به طرف گفتم : يكى از اين سه مورد جايزه را انتخاب كن : 1) يكدوره تفسير الميزان كه 20 جلد است که چندين هزار تومان قيمت دارد 2 ) پول نقد 3 ) چيزى كه به آتش و گرماى دنيا نسوزد . گفت : مورد سوّم . من هم دستگيره ها را بيرون آورده به او دادم . همه خنديدند .

 

استاد و شاگرد

استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم ، يك روز به هنگام درس ، درب اطاق باز شد . استاد بلند شد درب را بست و برگشت و درس را ادامه داد گفتيم آقا مى گفتى ما مى بستيم ، فرمود : خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد . خدامى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام ، امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقیمانده است .

 

 قرارداد با امام رضا عليه السلام

يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم . در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه يك سال مجّانى براى جوانها و اقشار مختلف كلاس ‍ برگزار كرده و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهدمن در كارم اخلاص داشته باشم . مشغول تدريس شدم ، سال داشت سپرى مى شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در كلاس از كلاس بيرون مى آمدم ، طلبه اى همين طور كه جلو من راه مى رفت نگاهى به عقب كرد ، مرا ديد و به راه خود ادامه داد ! من پيش خود گفتم يا نگاه نكن يا اينكه من استاد تو هستم ، تعارف كن كه بفرماييد جلو ! (اللّه اكبر به ياد قراردادم با امام رضا عليه السلام افتادم ، فهميدم اخلاص ندارم ، خيلى ناراحت شدم . با خود گفتم : قرآن مى فرمايد ( لانريد منكم جزاءً و لا شكوراً ) آنان نه مزد مى خواهند و نه انتظار تشكر. من كارمجّانى انجام دادم ، ولى توقّع داشتم از من احترام كنند .
خدمت آية اللّه ميرزاجواد آقا تهرانى داستانم را تا به آخر تعريف كرده و از ايشان چاره جوئى كردم . يكوقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به بلند ، بلند گريه كردن ، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم ، لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم ايشان فرمود : برو در حرم خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الا ن فهميدى كه مشرك هستى واخلاص ندارى ، من مى ترسم در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك بوده و خود متوجّه نباشم .

 

باطوم يا باطون

در جلسه اى خواستم پاى تخته بنويسم  باطوم شك كردم كه باطوم است يا باطون با ( نون و يا با ميم ) از حضّارپرسيدم ، يكى از ميان جمعيّت گفت : حاج آقا چند تا از آن را بايد به شما بزنند تا بدانى .

 

تاثير عمل يا سخنرانی

در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم ، در يكى از كلاسها عنوان درسم اينبود: خداوند چرا در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى رساند؟
براى اين سؤ ال چندجواب آماده كرده بودم ، ولى قبل از پاسخ به سؤ ال به جوانها گفتم : شما نيز فكركنيد و جواب بدهيد . يكى از جوانها بلند شد و جوابى داد ، ديدم جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت هاى من نيست ، قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده وآن جوان را هم تشويق كردم و گفتم : من اين را بلد نبودم روز آخرى كه خواستم ازاهواز بيرون بيايم ، يكى از دبيران گفت : عكس العمل شما در مقابل آن دانش آموز و قبول و يادداشت جواب او ، از همه سخنرانى هاى شما اثر تربيتيش بيشتر بود .

 

حرف مردم

درروزگار ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى ، با ماشين به راهپيمايى رفتيم در راه ديدممردم نگاه مى كنند ، يكى گفت : اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت مى كنند امّاخودشان از ماشين پياده نمى شوند ! ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه شديم ، يك نفر آمد گفت : آقاى قرائتى غيبت شما را كردم ، گفتم اين قرائتى هم حقّه بازه ، پياده راه مى رود تا بگويد من آخوندخوبى هستم .

 

نقش نيّت

شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد ، من جواب سلام او را دادم
وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد : اين همان آقاى قرائتى تلويزيون نيست ؟ دوستش گفت چرا . برگشت و اين دفعه محكم گفت : سلام عليكم . گفتم : سلام اوّلى ثواب داشت ، چون سلام دوّم به خاطر اينكه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 37
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 183
  • بازدید کلی : 4,874
  • کدهای اختصاصی

    كد ساعت و تاريخ

    ابزار هدایت به بالای صفحه

    پشتیبانی